۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

BABAK DAD

شما «اميد» را حس مي كنيد؟
دارد اتفاق مي افتد!
داريم «بت» ها را مي شكنيم!
خانوادگي، دسته جمعي داريم سخت ترين روزهاي زندگي مان را مي گذرانيم؛ ولي اميدمان هنوز زنده و بشاش و پابرجاست به اينكه سحر آزادي، حقيقتا" نزديك شده است. نمي دانم اين اميد از كجا مي آيد؟ اما به سراغ خيلي ها آمده است. مردم «اميد» را حس كرده اند. خيلي از نااميدهاي سه ماه قبل، الان به آزادي و پايان اين نظام جنايتكار و ظالم اميدوار شده اند! نمي دانم اين چگونه احساسي است كه هر كسي را در شهر و روستا مي بينيم، مي گويد دارد احساسش مي كند. برق تازه اي در چشم بعضي ها مي بيني كه نمي ديدي! شما چطور؟ آيا حس نمي كنيد چيزي درونتان بيدار شده كه تا همين سه ماه پيش هم نبود؟ ممكن است الان خوشحال و شاد نباشيم، يا حتي سوگوار عزيزي باشيم و يا چشم براه عزيز زنداني و دربندمان باشيم، و يا از چشم مأموران مخفي شويم، اما بعد از اين لايه هاي رويي، بعد از اين غمها و سوگ ها و انتظارهاي كشنده، وقتي به عمق وجودمان دقيق تر نگاه كنيم، مي بينيم آن زيرها، يك چيزي «جوانه» زده و دارد به سرعت، لايه هاي بالايي وجودمان را مي شكافد و قد مي كشد و بالا و بالاتر مي آيد. اگر دقت كنيد مي بينيد آن جوانه عجب «جوانه سبزي» است. بعد با اينكه نيمه شبي تاريك است و يك راننده اتوبوس برايت همان حس ناشناخته اميد و از همان جوانه حرف ميزند و به مسافران نگاه مي كني كه خوابيده اند، اين اعتراف را بر زبان مي آوري كه:«من چه سبزم امروز! و چه اندازه تنم هشيار است!» و راننده خوش قريحه مي گويد:«من چه سبزم امشب! من چه سبزم امروز» و با هم مي خنديد.
بعد از مصاحبه جمعه شبم با سيامك دهقانپور، بار و بنديل ناچيزمان را بستيم تا جابجا بشويم! ساعت دو نيمه شب زديم بيرون و تا عصر شنبه در اتوبوس بوديم تا به سمت ديگري از اين سرزمين غصب شده برسيم. اما ارزشش را داشت! شمار روزهاي كوچ سبزمان «يك عدد» بالاتر رفت و شما روزهاي «تحقير» قدرت امنيتي نظام كودتا هم ايضا" يك روز بيشتر شد! از غروب جمعه دچار دلشوره بودم. حيف است با يك اشتباه، بازي را ببازم! بعد ديدم بقيه خانواده هم همين نگراني را داشته اند؛ منتها نگراني در خانواده ما «نهادينه» شده و آن نگراني را خيلي جدي نگرفته بودند. در ميان برنامه اتفاقي روي خط تلفني افتاد كه احساس كردم بايد همين الان برويم! همين الان بايد از اينجا و از اين شهر دل بكنيم تا داغ دستگيري ام بر دل كيهان و افراد مرتضوي بماند! و راه افتاديم. بي هيچ وسيله اي! اما با «اميد»!
بعد از حدود هفتاد و چند روز «كوچ سبز»؛ خوشبختانه حالا همه خانواده به زندگي پارتيزاني (به قول روزنامه كيهان!) عادت كرده ايم. خوابيدن توي ماشين، راهپيمايي كنار جاده، زندگي زير چادر، توي كوير، توي جنگل، بيداري شبانه لب ساحل ، علافي در ترمينال مسافري و حتي خوابيدن روي صندلي سالن فرودگاه مهرآباد! اينها را با تعمد و از روي قصد مي گويم و مي دانم وضعيت امنيتي ما را باز هم مشكل تر از اين خواهد كرد. قصدم اين است اولا" «تابوي» ترسيدن از هيمنه امنيتي نظام را بشكنم. شايد اين كار باعث شود ترسي كه سالهاست با آن بر ما حكومت مي كنند، در دل شماي خواننده اين نوشته بريزد و از بين برود. آنها از ما مي ترسند و از ترسشان است كه جنايت مي كنند. قصد ديگرم اين است كه «هزينه» دستگيري ام را بالاتر ببرم. با بستن جاده ها يا تفتيش آدمها يا كنترل و شنود تماسهايي كه بين ساعت 12 تا يك نيمه شب ميان ايران و آمريكا مي شود و افزايش رديابي هاي هزينه بر، كاري مي كنم تا «هزينه» دستگيري اين صداي مخالف را براي آنها آنقدر بالا ببرم تا دستگيري فله اي و آسان دوستان و دانشجويان را جبران كرده باشم! و قصد آخرم اين است بگويم آزادي «هزينه» دارد و براي روشنگري يا تحقير نظام، مي توان كوچيد. مي توان «دل كندن» را تجربه كرد. و بدون دل كندن از آنچه داريم، به چيزهاي برتري كه حق ماست نمي رسيم. و آزادي حق ماست.
همه اين گريزها فقط با لطف خدا بوده و دعاهايي كه برخي از شما مي كنيد و همواره آن دعاها و انرژي هاي نيكي را كه برايم مي فرستيد، مثل يك نسيم پاك، يك عطر خوش احساس مي كنم. و همين است كه به من ياري مي دهد ادامه بدهم.
در طول مسير شب، به بت ها و «تابو»هايي فكر مي كردم كه نظام بدست خود آنها را شكسته است و جنبش سبز در هر گام، بتي را مي شكند و تابويي از ذهن جامعه زدوده مي شود. تابوها خواه بدست مقامات نظام يا بدست مخالفان نظام و يا بدست مردم، فرقي نمي كند، دارند يك به يك شكسته مي شوند و اين كاخ كه اساسش بر تابوهاي دروغين بنا شده، به سرعت در حال فروپاشيدن است.
اين كاخ كه مي بيني؛ خواه از من و خواه از تو!
جاويد نمي ماند، گاه از من و گاه از تو!
اين اتفاق دارد به سرعت در «زير پوست جامعه» رخ مي دهد و از قشر نخبه و جوان شروع شده و نرم نرمك دارد در ذهن جامعه سنتي و قشر كمتر آگاه يا كم سواد و روستائيان هم چنين اتفاقي مي افتد. جامعه دارد از برخي بتهاي خودساخته و تابوهايش فارغ مي شود و ذهن مردم روز به روز دارد از اسارت آن تابوها آزاد و رها مي شود. رهبران و اهالي جنبش سبز، «ابراهيم وار» به بتكده اين نظام آمده اند تا تك به تك، بتها و تابوهايش را بشكنند. به بي تدبيري مقامات نظام فكر مي كردم كه اگر بر نظر مردم و رأي ملت گردن گذاشته بودند، منتخبين ملت نهايتا" تغييراتي «درون ساختار نظام» انجام مي دادند. اما با اين كودتا و فجايع بعد از آن، اساس مشروعيت نظام زير سئوال رفت و تابوي مشروعيت و اولوهيت نظام شكست. مقامات نظام به دست خود پرده حقيقت را انداختند و نتوانستند چند سال ديگر هم از اعتبار اشخاص شريفي مانند خاتمي و موسوي و كروبي، براي بقاي حكمراني مستبدانه خود بهره ببرند. آنها ثابت كردند كه حكومتي اصلاح ناپذيرند كه به تغييرات بايد اساسي تر نياز دارد و بايد طرحي نو در انداخت. بعد تابوها و بتهاي بيشتري شكسته شد. تابوي «مقدس بودن نظام جمهوري اسلامي» با تجاوز جنسي به پسران و دختران شكسته شد. حالا ديگر تابوي فصل الخطاب بودن حرف مقام عظماي ولايت، شكسته شده و تعداد كساني كه به رهبري «نه» مي گويند، مانند بيست سال قبل كم شمار نيست، بلكه بي شمار شده است! درباره تابوهايي كه بدليل بي تدبيري مقامات نظام شكسته شده اند و تابوها و بتهايي كه بدست مردم شكسته شده اند، در مطلب ديگري مفصل تر خواهم نوشت. فعلا" تكرار تاريخ را ببينيد كه ابراهيمياني آمده اند با تبرهايي بر دوش، تا بتهاي زمانه را بشكنند و سرعت فروپاشي اين كاخ را ببينيد كه مقدمه آزادي است.
پي نوشت: دوست عزيز و ناديده اميرفرشاد ابراهيمي در سايتش «ناگفتني ها» از خبر كيهان ابراز نگراني كرده و گفته ممكن است اين خبرسازي كيهان، مقدمه اي باشد براي «ربودن» و سر به نيست كردن بابك داد توسط مأموران نظام كودتا! اين نگراني را كسان ديگري هم ابراز كرده اند و دليل شان هم اين است كه با انتشار خبر خروج بابك داد از ايران، پروژه دستگيري و ربودن من كليد خورده و اين خبرسازي براي جوابگو نبودن مسئولان امنيتي بعد از ربودن و كشتن است.
پي نوشت دوم: اين شعر زيباي سعدي شيرازي را كه دوستش دارم، به «تو» تقديم مي كنم. به تويي كه مي شناسم و به تويي كه نمي شناسمت. به تويي كه وقتي دوستي هايت و دعاهايت و اميدهايت را به سويم مي فرستي، بوي خوش عطري را مي دهد كه جادوئي است. و تشنه روزگاري مي شوم كه «باور دارم» چندان طول نمي كشد كه فرا برسد و در همين ايران آزاد ببينمت. بشناسمت. بگويم ديدي آن اميدي كه مي گفتيم، دروغ نبود! ديدي آن جوانه اميد چه زود به درختي تنومند تبديل شد و «اميد ما» اعجاز كرد؟ ديدي آن روزگار تلخ چندان نپائيد؟ و مردم به هم بگويند آزادي مبارك! دوستتان دارم هموطنان!
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی!
چه خیال آب روشن که به تشنگان نمایی؟
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی؟
چه ازین به ارمغانی، که تو خویشتن بیایی؟
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی!
دل خویش را بگفتم - چو تو دوست می گرفتم؛
نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی!
تو جفای خود بکردی و نه من نمی توانم
که جفا کنم ، ولیکن نه تو لایق جفایی!
چه کنند اگر تحمل نکنند زیر دستان ؟
تو هر آن ستم که خواهی، بکنی که پادشاهی!
سخنی که با تو دارم ، به نسیم صبح گفتم
دگری نمی شناسم ، تو ببر که آشنایی!
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت؛
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی!
تو که گفته ای تامل نکنم جمال خوبان
بکنی ، اگر چو سعدی نظری بیازمایی!
در چشم بامدادان، به بهشت بر گشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست بر گشایی!
BABAK DAD

هیچ نظری موجود نیست: